مدتها بود که برای رسیدن این روز لحظهشماری میکردم و بالاخره اون روز رسید و خیلی ذوقزده پا شدم رفتم نمایشگاه کتاب. دیروز ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ اولین روز سی و ششمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران بود. رفتن به نمایشگاه کتاب همیشه یکی از کارای لذتبخش و مورد علاقم بوده و میتونم بگم از سالهای دبیرستانم تا الان بیشتر اونها رو شرکت کردم. البته سالهای ۱۴۰۲ و ۱۴۰۳ رو نرفتم و شاید همین دلتنگی برای نمایشگاه بوده که به ذوقزدگی همیشگیم دامن زده. در واقع این شور و اشتیاقی که به نمایشگاه کتاب دارم انقدر زیاد هست که با وجود این که هنوز کلی کتاب دارم که برای خونده شدن تو صف انتظار هستن و انقدر این صف شلوغ شده که کتابهام برای جلو زدن از همدیگه به هم تنه میزنن -انگار اونا هم مشتاق خونده شدن هستن و این اشتیاق فقط برای من نیست- باز هم نتونستم به قولی که برای نخریدن کتاب جدید به خودم داده بودم پایبند بمونم، در اصل موقعی که این قول و قرار رو با خودم میذاشتم –یعنی اوایل فروردین امسال که اون موقع هم چند تا کتاب جدید خریده بودم– حساب نمایشگاه کتاب رو جدا کرده بودم، یعنی با خودم گفته بودم که از نمایشگاه هم کتاب میخرم ولی دیگه برای آخرین بار تو این سال، قولِ قولِ قول.
حالا
بگم
نمایشگاه
چه
جوری
بود
الان نمایشکاه کتاب خیلی وقته که تو مصلا برگزار میشه، قبلا ولی تو نمایشگاه بینالمللی تهران تو اتوبان نیایش (که تو دوره پهلوی دوم ساخته شده) برگزار میشد، و چند بار هم –شاید یک یا دو سال– تو شهر آفتاب برگزار شد. یادمه اون سالی که مصلی برای اولین بار به عنوان نمایشکاه کتاب انتخاب شده بود به نظرم خیلی گیجکننده میومد و برای نمایشگاه شدن هیچ مناسب نبود -اگه نمایشگاه تهران رفته باشید متوجه تفاوت فضایی که اختصاصا به عنوان نمایشگاه طراحی شده و فضایی که عمدتا به عنوان برگزاری نماز جماعت طراحی شده میشید– در هر صورت بعد از چند سال تجربه مصلی رفتن دیگه با فضاهای اون و اینکه هر بخش به چه موضوعی اختصاص داره کاملا آشنایی دارم و الان مستقیم و راحت مسیرمو پیدا میکنم.
بگذریم ... دیروز حدود دو ساعت تو راه بودم تا برسم نمایشگاه، با اینکه مصلی فاصله چندانی با محل زندگی ما نداره ولی به خاطر شلوغ بودن بیآرتی و پیچیده شدن مسیرم با مترو و خیلی گرون بودن اسنپ تو اون ساعت، این تاخیر اتفاق افتاد. وقتی که رسیدم ساعت ۵ بود و اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که نمایشگاه چندان شلوغ نبود. البته دلیل عمدهاش به خاطر این بود که اولین روز بود و خیلیها روزای میانی و بیشتر مردم هم روزای آخر میان و با در نظر گرفتن اینکه خیلی از مردم هم از شهرهای دیگه میان، به احتمال زیاد باز هم روزای شلوغ نمایشگاه رو میبینیم.
چی
خریدم؟
چند روز قبل از اینکه برم نمایشگاه یه فهرست از کتابهایی که میخواستم بخرم نوشته بودم. این فهرست رو از یه فهرست دیگم انتخاب کرده بودم. همیشه از کسایی که تو زمینه کتابخونی قبولشون دارم و کتابی معرفی میکنن که با سلیقه خودم همخوانی داره اسم کتاب رو مینویسم تا بعدا تهیهاش کنم و حالا از میون اونا چند تا رو که بیشتر مشتاقشون بودم انتخاب کردم برای خرید، در واقع میشه اسم این فهرست رو گلچینِ گلچینها گذاشت. فهرستم شامل چند تا رمان، چند تا کتاب درباره نوشتن و چند تا هم کتاب علمیبود که فعلا فقط یه تعدادشون رو تونستم بخرم:
رمانها:
قاضی - ایوان کلیما - ترجمه فروغ پوریاوری - نشر ثالث
قُربِ جَوار - ایوان کلیما - ترجمه فروغ پوریاوری - نشر ثالث (که البته به پیشنهاد یکی از فروشندههای این نشر خریدم -یعنی تو فهرستم نبود.)
فرشتهساز - استفان برایس - ترجمه سامگیس زندی - نشر آموت
گیاهخوار -هان کانگ - نشر آناپنا (که نویسندش جایزه نوبل ادبیات 2025 رو دریافت کرده.)
درباره
نوشتن
حرکت در مه - محمدحسن شهسواری - نشر چشمه
کتاب
علمی
دنیا تا دیروز - جَرِد دایموند - نشر کتاب پارسه
ملاقات
با
آقای
نویسنده
یکی از اتفاقات خوب این روز دیدن آقای یوسف علیخانی نویسنده و صاحب کتابفروشی و نشر آموت از نزدیک بود. خیلی سال پیش کتاب اژدهاکشان رو از ایشون خونده بودم و چند سالی هم هست که صفحه اینستاگرامشون رو فالو میکنم. یکی از ویژگیهای خوب آقای علیخانی که من خیلی به ندرت از نویسندههای معاصر کشورمون دیدم ارتباط نزدیک و رو در رو با مخاطبشون هست. دیروز هم همین طور بود، من اصلا یادم نبود که ممکنه آقای علیخانی هم تو غرفه باشن و رفته بودم که کتاب فرشتهساز رو بخرم، در حین ورق زدن کتاب بودم که ایشون اومدن و اولین جملشون این بود که "خیلی خوبه که کتاب فرشتهساز نظر شما رو جلب کرده" (یا مشابه این جمله بود ولی مفهوم همین بود.) بعد از احوالپرسی و ابراز خوشحالی گفتم گه کتاب رو توی صفحه آقای یزدانیخرم دیدم و بعد آقای علیخانی کتاب جیمز اثر پرسیوال اورت رو که از تازههای نشر هست پیشنهاد دادن و یکی از بچههای فروش هم توضیحی از این کتاب بهم دادن، کلا تیم صمیصی و خوبی هستن بچههای نشر آموت. خلاصه بعد از صحبتهایی درباره کتابها و گروههای کتابخوانی و خرید کتاب، ازشون خداحافظی کردم و رفتم برای خرید کتابهای بعدیم.
قطع
شدن
برق،
نبود
دستگاه
عابربانک
با اینکه توی سایت نمایشگاه نوشته بود که بانک ملی قراره دستگاههای ATM نمایشکاه رو تامین کنه ولی من واقعا حتی یه دونه دستگاه هم ندیدم. از نگهبانها هم که پرسیدم میگفتن هست و حتی یکی از نگهبانها آدرس یه دستگاه رو بهم داد ولی وقتی که جایی که گفته بود رفتم هیچ دستگاهی ندیدم، آخر سر هم از یه فروشنده تو محوطه درخواست کردم که از کارتم موجودی بگیره، یعنی به خاطر یه موجودی گرفتن دور شمسی قمری زدم.
فکر کنم بین ساعت ۷ تا ۸ بود که برقها قطع شد، و فکر کنید که چقدر میتونه کار رو مختل کنه این اتفاق. کاش حداقل تو نمایشگاه این اتفاق نمیافتاد.
گشت
ارشاد
نامحسوس
یکی از چیزایی که در نظر اول به چشمم اومد وجود حراست بود که تو صحن با موتورهاشون میچرخیدن، البته این افراد در ظاهر کاری با کسی نداشتن، ولی مسلما حضورشون بیدلیل نبود و برای جلوگیری از پیامدهای احتمالی اونجا بودن. اما داخل شبستان خانمهایی بودن که تذکر حجاب میدادن، خوبیشون این بود که منتظر نمیشدن که روسریتو سرت کنی و بعد برن، تذکرشون رو میدادن و میرفتن، من هم بعد از چند بار گرفتن تذکر از چند نفر مختلف، مجبور شدم شالم رو سر کنم. دخترخانمیکه اونجا بود و این صحنه تذکر دادن رو دید گفت که سال قبل خانمهای متذکر خیلی پیگیرتر بودن و تا شالت رو سر نمیکردی ول کن نبودن و امسال خیلی رفتارشون ملایمتر شده. در هر صورت این خودش یه پیشرفته دیگه! خلاصه این که بدون روسری رفتم و با روسری برگشتم. موقع برگشت به این فکر میکردم که شاید یکی از مهمترین هدفهای کتاب تغییر کردن باشه، حالا این تغییر چقدر تو رو به خودت نزدیک میکنه یا چقدر تو رو از خودت دورتر میکنه به عوامل خیلی مختلفی بستگی داره، مثلا گشت ارشاد!
پینوشت:عاشق این نشانکهایی شدم که نشر کتاب پارسه داد، خیلی بامزهان: